به عدالت خدا مشکوکم..میتوانست در لحظه ی گناه مچم را بگیرد اما این کار را نکرد..
به راستی؟ خداوندا؟ چرا؟
مگر نا فرمانیت را نکردم؟
چه گویم…به راستی به عدالتت شک دارم..
یادت هست؟ گناهانم را میگویم…تو را انکار میکردم و میگفتم : خدا کجا بود..تا جوونم عشقو حالمو بکنم..
تو این نجوا را میشنیدی اما صبر میکردی…
هر کاری بگویی کردم..خداوندا؟ خود میدانی چه میگویم…اما اخر چرا؟ چرا رسوایم نکردی؟ چرا بلاهای خود را بر من خطاکار …چرا ابرویم را نبردی..
اشک خجالت بر گونوانم جاری و سرم از شدت سر افکندگی و شرمندگی به زیر…چیزی ندارم بگویم جز اینکه : الهی العفو..
من را ببخش…اما باز هم به عدالتت شک دارم..شک دارم چون باید عذابم میدادی اما ندادی…من رو با ان همه خطا بخشیدی و بر من توفیقی بخشیدی که بگویم خدایا من را ببخش…
میگویند از مادر مهربان تری…ای مهربان ترین مهربانان من را ببخش…
یا سریع الرضا…ای که زود خشنود میشوی؟…پس به کرمت ببخش ان گناهانی که ترک کرده ام اما لذتش مانده…ببخش گناهانی را که فراموش کرده ام اما اثارش مانده…ببخش …ببخش..ببخش بر جوانیم ببخش بر خریتم ببخش بر ظلمی که در حق خودم کردم..وگرنه از جانب تو ای عزیز هیچ بدی به من نرسید..
به راستی؟
اگر اطاعتش را بکنیم چکار میکند…
خدایا لحظه ای ما را به حال خودمان وا نگذار…
..
یک نگاه به نامحرم میتواند سالها عبادتت را بسوزاند
و یک نگاه نکردن میتواند برتر از سالها عبادت باشد
فقط یک نگاه را برگردان!
چشمت را ببند!
با خدا معامله کن!
چکهای خدا سر وقت پاس میشود
خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و
به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…
دردش گفتنی نبود….!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضریح
نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن…
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را
به خوابگاه برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد…
امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود… نگاه هَـوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد…با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب
شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد…
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!